ستاد یادواره های شهید محمدی و شهدای قرقی

*وب سایتی در راستای فرهنگ شهادت و ایثار . شهدای قرقی مشهد مقدس *مرگ برای ما ننگ بود - شهادت میراث و افتخار ماست *

ستاد یادواره های شهید محمدی و شهدای قرقی

*وب سایتی در راستای فرهنگ شهادت و ایثار . شهدای قرقی مشهد مقدس *مرگ برای ما ننگ بود - شهادت میراث و افتخار ماست *

ستاد یادواره های شهید محمدی و شهدای قرقی

*پاسدار شهید حاج رضا محمدی قرقی*
- موسس و فرمانده پایگاه امام رضا علیه السلام
- فرمانده حفاظت مقر سیلو سنندج
- فرمانده تخریب گردان عبدالله، تیپ ۱۸ جوادالائمه

بابا رجب (به مناسبت آسمانی شدن حاج رجب محمدزاده)

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ق.ظ

«بابا رجب» در زندگی‌اش ۲ آرزو داشت، یکی اینکه به دیدار با مقام معظم رهبری نائل شود که محقق شد، اما آرزوی دیگرش فراهم‌کردن سرپناهی برای خانواده‌اش بود که... نشد.



او نانوایی در مشهد بود و البته یک بسیجی نانوا. سال ۱۳۶۴ به جبهه رفت تا دوشادوش سایر ایثارگران انقلاب و دفاع مقدس، بجنگد و دشمن را به واهمه اندازد.

این دفاع ادامه داشت تا اینکه سال ۱۳۶۶ فرا رسید. او به همراه سه همرزم، در سنگری بودند که خمپاره‌ای در نزدیکی شان منفجر شد. دو نفر شهید شدند و یکی دیگر یک دست و یک پای خود را از دست داد. حکایت نفر چهارم اما شاید حکایتی منحصر به فرد در تاریخ دفاع مقدس ما باشد. ترکشی دیگر صورت او را نواخت و تقریبا چیزی از صورت باقی نماند. او را به همراه همسنگر مجروحش به بیمارستان منتقل کردند. او را تا ساعاتی در گوشه ای از بیمارستان و با ملحفه ای سفید بر پیکرش رها کردند؛ چراکه احتمال قوی این بود که بر اثر شدت جراحت، به شهادت خواهد رسید؛ اما یک پزشک فداکار به سراغش آمد و به مداوایش مشغول شد.

چند روز بعد خبر جانبازی‌اش را به اطلاع خانواده‌اش رساندند. خانواده هم خود را به بیمارستان رساندند و تصورشان از جانبازی اش، جانبازی از ناحیه دست یا پا بود. وقتی بانداژ صورتش را در حضور همسرش، «طوبی خانم زرندی» کنار زدند، او را نشناخت. همسرش در حقیقت صورتی را می‌دید که زبان کوچک انتهای گلو هم پیدا بود. به همین دلیل برای دقایقی از حال رفت و بیهوش شد. فرزندان هم البته پدر را نشناختند و حتی تا مدتی از دیدنش جیغ می‌کشیدند!
بستری شدن و مداوای نخست او، یک سال و نیم طول کشید و اعمال جراحی بسیاری روی صورت او انجا شد؛ گاهی پوستی از دست یا پایش جدا می کردند و به صورتش پیوند می زدند و گاهی پوستی از سر می کندند و برای محاسن استفاده می نمودند.
جراحی های صورت به ۲۷ عدد رسید؛ اما او همچنان جانباز ۷۰ درصد بود. هرکه با او رو به رو می شد، فکری می کرد؛ یکی فکر می‌کرد که این صورت بر اثر تصادف به این روز افتاده است؛ یکی دیگر به یاد نوعی از عقب ماندگی می‌افتاد! برخی هم به جذام یا سوختگی فکر می کردند؛ اما کمتر کسی بود که بداند او جانباز دوران شکوهمند هشت سال دفاع مقدس است.
اوضاع برای خانواده کم کم عادی می‌شد؛ البته از صورتش، تنها پیشانی مانده بود و یک چشم کم سو. او حتی بویایی خود را هم از دست داده بود و در غذا خوردن هم مشکل داشت و بیشتر اوقات با سرنگ غذا می‌خورد یا حتی به مایعات بسنده می کرد.
او که زمانی دشمن از حضورش در جبهه ها هراس داشت، کارش به جایی رسید که بسیاری از چهره او می ترسیدند و حتی برخی پرستاران در زمان بستری شدن های متعددش در بیمارستانها، از نزدیک شدن به او دوری می‌کردند!
از همان سال‌ها، حسرت یک پارک رفتن خانوادگی و بدون دغدغه برای فرزندانش باقی ماند؛ چراکه بسیاری از بچه ها از او می ترسیدند؛ حتی یک بار که می‌خواست به همراه خانواده، وارد رستورانی شود، رستورانچی از ترس ناراحتی احتمالی سایر مشتریان، او و خانواده‌اش  را راه نداد!
این درباره برخی رانندگان تاکسی هم مصداق داشت که او را سوار نمی‌کردند؛ چراکه ممکن بود مسافران بترسند! او حتی چند بار مجبور شد تا محل سکونتش را به همین دلایل به ظاهر ساده، تغییر دهد و خانه به دوش شود!
او اما هیچگاه از این وضعیت شکایتی نکرد و در دوران جانبازی، بیشتر خانه نشین بود و فقط گاهی با پسرش به حرم امام رضا (ع) می‌رفت و تنها از آقا اباالحسن (ع) می‌خواست که از خدا بخواهد تا از او راضی باشد.
در همین سال‌های اخیر، تنها آرزویش این بود که با رهبر جانباز انقلاب دیدار داشته باشد؛ دیداری که در نوروز سال ۱۳۹۴ محقق شد و حضرت آقا بر پیشانی او بوسه زد. پس از آن هر بار که از خاطره آن روز می پرسیدند، اشاره ای به پیشانی اش و جای بوسه رهبری بر آن می‌کرد.
شاید از وقتی که شنید دوست همسنگر جانبازش – که یک دست و یک پای خود را برای سربلندی کشور تقدیم کرده بود -  به شهادت رسیده است، او هم بیشتر دلتنگ شهادت شد.
تیر ماه همین امسال بود که به دلیل عفونت ریه در بیمارستان بستری شد و همین چند روز پیش، تنها بازمانده ی آن سنگر شهادت، یعنی حاج رجب محمدزاده مشهور به «بابا رجب» هم آسمانی شد و دوباره به جمع همسنگرانش پیوست.
بابا رجب، افتخارِ سی سال جانبازی جانسوز و منحصر به فرد را برای خود رقم زد و با این حال، سی سال هم صبوری کرد و با اینکه نگاه و حرف بسیاری از ما او را آزار می داد، اما زبان شُکر را برگزید و نه شکایت.
 و اکنون بر ماست که ایثارگری‌ها و صبوری های او و همسر و خانواده اش را پاس داریم. شایسته است تا برای این صبوری‌های عاشقانه و عارفانه، قلم ها زده شود و آثار فراوانی خلق شود.
بابا رجب باید نام یکی از درس‌های کتاب‌های درسی دانش آموزان ما باشد. او از جمع ما رفت در حالی که همچنان مستأجر بود و خانه‌ای برای خود و خانواده‌اش نداشت.

«بابا رجب» در زندگی‌اش ۲ آرزو داشت، یکی اینکه به دیدار با مقام معظم رهبری نائل شود که محقق شد، اما آرزوی دیگرش فراهم‌کردن سرپناهی برای خانواده‌اش بود که... نشد.
به گزارش مشرق، چه غریبانه روزها یکی پس از دیگری می‌گذرند، نمی‌دانم چگونه از پایان دنیای مردی سخن بگویم که تمام آرزویش در دنیا دیدار با رهبرش بود، مردی که هیچگاه سیرتش را فدای ناملایمات دنیا نکرد، به او می‌گفتیم «بابارجب» و هیچگاه از این صمیمیت ناراحت نشد.
هیچگاه یادم نمی‌رود روزی که گفت مردم از من می‌ترسند. در حالی که او بی آزارترین انسانی بود که تا به امروز دیده بودم؛ مردی خوش قلب و مهربان که به تنها آرزویش که دیدار با رهبرش بود رسید اما دغدغه سرپناهی که برای خانواده‌اش داشت، هیچگاه محقق نشد.
بارها او را در خیابان، راهپیمایی‌ها و بسیاری از مراسم‌های مذهبی می‌دیدم و نگاه‌های متفاوت مردم را نسبت به او نظاره می‌کردم، به یاد دارم روزی که گفت راننده‌های تاکسی سوارم نمی‌کنند چون مسافرانشان از من می‌ترسند، جانبازی که بسیاری از تنهایی‌هایش را با زیارت امام هشتم شیعیان پر می‌کرد.
تابستان 92 بود که با بابارجب و خانواده‌اش آشنا شدم و این آشنایی مقدمه‌ای بود برای معرفی وی به مردم قدرشناس کشورم و سپس بیان آرزوی دیرینه‌اش که همان دیدار با مقام معظم رهبری بود و درست یک سال بعد این دیدار با تلاش اهالی رسانه محقق شد.
بعد از دیدار با مقام معظم رهبری به دیدارش رفتم خیلی خوشحال بود که توفیق دیدار پیدا کرده است، عکسی که  با رهبر گرفته است را در تبلتی که به همراه داشتم، نشانش دادم و او بارها بر آن بوسه زد و می‌گفت فکر نمی‌کردم به آرزویم برسم و قبل از شهادتم رهبر را ملاقات کنم.
 یادم است در جریان مصاحبه با وی بعد از دیدارش با مقام معظم رهبری، حاج رجب در طول گفت‌وگو روی صندلی کنار تلویزیون در حالی که گاهی مابین حرف‌های همسر و فرزندش توضیحاتی به ما می‌داد نگاهی به فیلم‌هایی که در این مدت از حضور وی در برنامه‌های تلویزیونی و شبکه‌های خبری پخش می‌شد، نیز داشت.
از همه مهمتر عکسی بود که با رهبر انقلاب گرفته بود؛ آرزویی که به ماندگارترین خاطره و رویداد زندگی‌اش تبدیل شده بود و آن روز که از حاج رجب خداحافظی می‌کردم، چهره رضایت و خوشحالی را در وجودش احساس کردم.

داستان بابارجب با رسیدن به آرزویش به فراموشی سپرده شد اما اواخر سال 94 در حالی از او یاد کردم که با وضعیت جسمانی‌اش دغدغه پیداکردن سرپناه برای خانواده‌اش را داشت چراکه صاحبخانه جواب‌شان کرده بود و تنها آرزویش سرپناهی امن برای خانواده‌اش بود اما این امر محقق نشد.
از آن روز به بعد بارها گفتند بابا رجب حال مساعدی ندارد و من نوشتم حال بابارجب خوب نیست. اما نام بابارجب دوباره تیتر یک رسانه‌ها شد اما دیگر بابارجب در کنارمان نیست تا کلمه  کلمه و بریده بریده برایمان از خاطرات و آرزوها و دغدغه‌هایش بگوید...


بابا رجب آسمانی شد...
حاج رجب محمدزاده جانباز 70 درصد مشهدی، نانوای بسیجی بود که در دوران دفاع مقدس و در سال 1366 در منطقه هور عراق، بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه سر و صورت به درجه جانبازی نائل شد.
به راستی سیرت بابا رجب زیبا و جاودانه بود و او را برای همیشه ماندگار کرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۴
شهید محمدی قرقی

نظرات  (۱)

خدایش رحمت کند ایشان برای من زیبا ترین چهره را تا ابد دارد . یوسف کیه ایشان زیباتر از همه چهره هاست  . انشاله شفیع همه ی ما باشد در روز قیامت .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی