ورشکسته ی امام حسین علیه السلام
با شروع شدن ایام محرم و برپایی مجالس عزاداری های امام حسین علیه السلام مطالبی درباره هزینه های اضافی و اسراف کاری در این مورد توسط دشمنان اهل بیت نوشته و متاسفانه بوسیله افراد ساده اندیش ترویج میشود تا بتوانند به خیال واهی خود این مجالس را از رونق بیاندازند.
🌹درباره مجالس و عزاداری های امام حسین علیه السلام روایات و سفارشات زیادی وارد شده است.
🌹بنابراین هر انسانی با هر دین و مذهبی در راه آن امام شهید و کشته عطشان هزینه می نماید.
🌹اما هزینه کردن تنها کافی نیست بلکه باید تمام زندگی ات را در حد ورشکستگی برای آن امام مظلوم هزینه نمایی.
🌹 زیرا امام حسین علیه السلام تمام زندگی و مال و جانش را در راه خداوند فدا نمود.
🌹به هر حال به هر اندازه و با هر عقیده ای هزینه کردن برای امام حسین دارای اجر و پاداش است حتی اگر برای ریا باشد.
🌹زیرا امام حسین حسابش با بقیه فرق می کند.
🌹لذا به هیچ وجه نباید درمورد هزینه کردن در دستگاه و مجالس امام حسین اشکال گرفت و بهانه تراشی و شبه افکنی نمود.
🌹پس باید از دخالت در دستگاه پر عظمت امام حسین پرهیز نموده و به هر میزانی که می توانیم در برپایی مجالس عزاداری و روضه خوانی امام حسین علیه السلام تلاش نماییم.
🌹و بهتر اینکه تا حد ورشکستگی پیش برویم.
🌸 فروش فرزند در بازار برده فروشها به خاطر بر پایی روضه امام حسین علیه السلام
🌹یکی از شیعیان در بصره سالی ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانی می کرد این بنده خدا ورشکست شد و وضع زندگی اش از هم پاشیده شد حتی خانه اش را هم فروخت.
🌹نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روی تکه حصیری نشسته بودند یکی دو ماه دیگر بنا بود خانه را تخلیه کنند، و تحویل صاحبخانه بدهند و بروند.
🌹همسرش می گوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد.
گفتم : چه شده ؟ چرا داد می زنی ؟
🌹گفت : ای زن ما همه جور می توانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم ، آبرویمان یک مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرویمان برود. گفتم : چطور؟
🌹گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسین (علیه السلام) روی بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم می آیند ما هم وضعمان ایجاب نمی کند و دروغ هم نمی توانیم بگوئیم آبرویمان جلوی مردم می رود.
🌹یکدفعه منقلب گردید، گفت : ای حسین مپسند آبرویمان میان مردم برود، قدری گریه کرد.
🌹همسرش گفت : ناراحت نباش یک چیز فروشی داریم . گفت : چی داریم ؟ گفت : من هیجده سال زحمت کشیدم یک پسر بزرگ کردم پسر وقتی آمد گیسوانش را می تراشی و فردا صبح دستش را می گیری می بری سر بازار، چکار داری بگوئی پسرم است ، بگو غلامم است.
و به یک قیمتی او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینی را روشن کن.
🌹مرد گفت : مشکل می دانم پسر راضی بشود و شرعاً نمی دانم درست باشد که او را بفروشیم یا نه.
🌹زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضیه را پرسیدند، علماء گفتند: پسر اگر راضی باشد، اشکالی ندارد.
🌹پس از بازگشت یک وقت دیدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد.
🌹پسر می گوید وقتی وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالای من نگاه می کند و گریه می کند، پدرم مرتب مرا مشاهده می کند اشک می ریزد گفتم : مادر چیزی شده ؟ مادر گفت : پسر جان ما تصمیم گرفته ایم تو را با امام حسین (علیه السلام) معامله کنیم.
🌹پسر گفت : چطور؟ جریان را نقل کردند پسر گفت : به به حاضرم چه از این بهتر.
🌹شب صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند، پدر دست پسر را گرفت که به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش و مقدار بسیار زیادی گریه کردند و از هم جدا شدند.
🌹پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، به آن قیمتی که گفت، تا غروب آفتاب هیچکس نخرید، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم می برمش خانه یکدفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را می آورم و می فروشم.
🌹تا این فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسیمه نزد ما آمد بمن سلام کرد جوابش را دادم.
🌹فرمود: آقا این را می فروشی؟ (نفرمود غلام یا پسرت را می فروشی) گفتم : آری. فرمود: چند می فروشی؟ گفتم : این قیمت، یک کیسه ای بمن داد دیدم دینارها درست است.
فرمود: اگر بیشتر هم می خواهی بتو بدهم، من خیال کردم مسخره ام می کند. گفتم : نه . فرمود: بیا یک مشت پول دیگر بمن داد. فرمود: پسر جان بیا برویم .
🌹تا فرمود پسر بیا برویم، این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زیادی هم گریه کرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون.
🌹پدر می گوید: آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت : چکار کردی ؟ گفتم : فروختم.
یک وقت دیدم مادر بلند شد گفت : ای حسین به خودت قسم دیگر اسم بچه ام را به زبان نمی برم.
.
🌹پسر می گوید: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن، یک وقت آقا رویش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گریه می کنی؟ گفتم آقا این اربابی که داشتم خیلی مهربان بود، خیلی با هم الفت داشتیم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم.
🌹فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم. گفتم : آری پدرم. فرمود: می خواهی برگردی نزدشان؟ گفتم : نه. فرمود: چرا؟ گفتم : اگر بروم می گویند تو فرار کردی .
🌹فرمود: نه پسر جان ، برو پائین من را پائین کرد، فرمود: برو خانه. گفتم : نمی روم، می گویند تو فرار کردی.
🌹فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار کردی بگو نه، حسین مرا آزاد کرد. یک وقت دیدم کسی نیست.
🌹پسر آمد در خانه را کوبید مادر آمد در را باز کرد. گفت : پسرجان چرا آمدی؟ دوید شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم این بچه طاقت نمی آورد، حالا آمده.
پدر گفت : پسر جان چرا فرار کردی؟
🌹گفتم : پدر بخدا من فرار نکردم. گفت : پس چطور شد آمدی؟ گفتم : بابا حسین آزادم کرد.
📚 ۱- قافله اشک ص ۲۰.
۲. داستانهای شگفت، شهید دستغیب.
@pshrmq
🇮🇷 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🇮🇷
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴